|
یک شنبه 24 خرداد 1394برچسب:رمان عشق و نفرت, :: 18:32 :: نويسنده : سما
صبح ساعت 5 بیدار شدم.با آه و ناله گفتم: اوه گاد!تا حالا انقدر زود بیدار نشدم!اوکی،کام آن سوربهی!دیر میشه ها! به زور از جام بلند شدم رفتم دستشویی دندونامو شستم کوله پشتی مو برداشتم و پول و لباس و اینا گذاشتم توش بعد یواشکی رفتم پایین صبحونه خوردم دوباره اومدم بالا شلوارک لی مو با تاب سرخابی م پوشیدم یه رژ لب قرمز جیغ زدم سایه ی نارنجی رنگ زدم کوله پشتی پارچه ای زردمو انداختم پشتم کفشای زرد پاشنه بلندمو پوشیدم و رفتم بیرون وقتی از حیاط خارج شدم برگشتم رو به خونه یه بوس فرستادم و گفتم: گودبای! بعد خندیدم و راهمو ادامه دادم.یه اتوبوس گرفتم و بکوب بهوپال! از بمبئی تا بهوپال تقریا 1 ساعت و 50 دقیقه راه بود.وقتی اتوبوس راه افتاد به ساعت موبایلم نگاه کردم ساعت 6 بود.لبخند زدم و گفتم: یس!درست به موقع!من دارم میام بهوپال! ساعت 8: اتوبوس نگه داشت و من پیاده شدم یه تاکسی گرفتم و آدرس محل فیلم برداری رو بهش دادم. وقتی تاکسی راه افتاد ساعت موبایلمو نگاه کردم ساعت 7:55 بود با تعجب گفتم: وات؟؟؟اوه مای گاد اینطوری که سر موقع نمیرسم! برگشتم به راننده گفتم:آقا لطفا یه کم عجله کنید من دیرم شده -باشه خانوم بالاخره به مقصد رسیدیم کرایه رو دادم و پیاده شدم نگاه کردم یه حیاط بزرگ بود پر از بند و بساط فیلم برداری. ساعتو نگاه کردم دقیقا 8 بود.لبخند زدم و گفتم: تنک یو گاد!درست سر وقت رسیدم! یه صدایی گفت: ببخشید خانوم شما میخوایید تست بدید؟ گفتم: بله بله! -با من بیایید با اون مرده رفتم منو برد توی اون حیاط نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |